.: منــو این دریـا :.

...ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...

.: منــو این دریـا :.

...ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...

آش پنجاه و دوم 22/ 11 /92

22 بهمن : دیروز حسن و محسن رحیمی به شیراز رفتند من هم ابتدا در لیست راهپیمایی بودم بعد چون ما را برای آموزش جدا کردند ماندم 

بیشترین چیزی که بچه ها این روزها به آن فکر میکنند اینشت که پنجشنبه و جمعه به مرخصی میروند ، ترخیص 28 هست یا 29، تمام تعطیل بهشان میخورد یا نه ، تقسیم کجا افتاده اند

من هم باز دلتنگ شدم صبح زنگی نعیم زدم احوال او را پرسیدم حسن هم گوشی اش خاموش بود 

- ساعت 5بعد از ظهر : "میشود با تو دل به دریا زد . میشود با تو دل به دنیا زد"

- ساعت یازده شب سر پست بوفه : هوا تقریبا سرد است اندکی باد هم میوزد جلو دفتر فرماندهی کنار همان سکوی دوپله ای مربعی شکل در حال نوشتن هستم هرچند یک ساعت ونیم گذشته و من تازه سر پست حاضر شدم ، چون در حال نوشتن لوحه بودم سعید عیدیپور پ ب را فرستادم سر پست . لوحه نوشتن خیلی وقت مرا میگیرد مثل قدیم صرف وقت زیاد برای کارهای بی ارزش

چقدر سر پست عقربه ها سخت میگذرند البته یکی از دلایل حضورم هم اینست که از اینجا چراغ دفتر مداومت کار روشن است والا خواب بودم 

ساعت 3:40 پاس چهارم : من خیلی خواب آلوده هستم ،